جاسوسان در جست‌وجو و آزمندان در آرزوی صله‌ای به هر پچ‌پچ و نگاه مظنونی گوش و چشم دوخته بودند. سالم دیرگاهی بود در اختفا می‌زیست. شهر ناامن، و مرگ و زندان در انتظار یاران دیروز مسلم بود.

گروه فرهنگی مشرق-کثیر بن شهاب مذحجی مأموریت داشت تا غلام بنی‌مدینه‌ی کلبی، سالم بن عمرو، را بیابد تا به جرم شعارهای دیروزین و همراهی و هواداری شورانگیز از فرزند عقیل، به دار مجازات بیاویزد. ماه ذی‌الحجّه رو به پایان بود و سالم دلواپس کاروانی که از مکّه آهنگ عراق داشت.
- با فرزند پیامبر چه خواهند کرد؟ ابن‌زیاد رحمت و رأفت نمی‌شناسد. شرور و بی‌شرم و شقی است و اگر به حسین عزیز دسترسی و چیرگی بیابد قصّه‌ی مسلم تکرار خواهد شد.
شب از نیمه شب گذشته بود. سالم به رسم هر شبه، بر سجّاده‌ای از خاک سر نهاده بود. اشک‌ها ستاره‌های شامگاهی بودند که بر گونه‌هایش طلوع می‌کردند.
نسیم‌العفو، همسفر هق‌هق گریه‌ها در کرانه‌های شب می‌پیچید. ناگهان همهمه‌ای سکوت شبانگاه را فرو شکست و پس از آن شیهه‌ی چند اسب، کوچه‌ی تنگ بن‌بست را پُر کرد.
سالم در محاصره بود. پیش از هر تصمیمی ده‌ها مأمور به خانه ریختند و سالم در محاصره‌ی شمشیر و نیزه و دشنه به زندان مخوف عبیدالله سپرده شد.
صبحگاهان در پرتو نوری که از روزنه می‌تابید یاران دیروزین خویش را دید که هر یک خونین و زخمی و شکسته در گوشه‌های زندان رها شده‌اند. سایه‌ی سنگین مرگ بر چهار دیوار زندان افتاده بود.
- چه باید کرد یاران؟ در زندان ماندن، شکنجه و زجر و مرگ تدریجی است و بی‌خبری از فاجعه‌ای که در راه است. کوفه شهر غدر و نیرنگ و پیمان‌شکنی است و امام به امید یاری این مردم از مکّه آهنگ کوفه دارد.
- درست می‌گویی سالم! امّا چه می‌توان کرد؟ چند روز دیگر که بمانیم سوی چشمانمان افول خواهد کرد و این فضای نمور اندک‌اندک قوّت و توانمان را خاموش خواهد کرد.
- من چاره‌ای اندیشیده‌ام.
- کدام چاره، رهایی‌بخش بیچارگان حبس عبیدالله می‌تواند باشد؟
- دوستان، از رحمت و لطف کریمانه‌ی پروردگار مأیوس نباید بود. بر او توکّل می‌کنیم و به جان فرزند فاطمه توسّل. شب‌هنگام، خواب دژخیمان فرصت بیداری است و غفلت دشمنان، نعمت هوشیاری. به یک‌باره، با همین توان که هنوز در تن زخمی و ناتوان مانده است از حبس و قفس خواهیم گریخت. اگر به این خواسته دست نیابیم، باری، جهدی کرده‌ایم و خداوند توکّل‌کنندگان را یاور است.
- اگر کشته هم شویم بهتر از آن است که بی‌هیچ تکاپو به تازیانه و شکنجه و گرسنگی جان بسپاریم.
زندانیان مصمّم و امیدوار، شب را به انتظار نشستند. ساعت‌هایی همه التهاب و انتظار گذشت. در میانه‌ی شب در هجومی ناگهان، نخستین زندانبان حلقوم فشرده شد و در تاریکی و خاموشی محبس رها شد. در گشوده شد و دو مأمور دیگر در چالاکی و چابکی فرزند عمرو و یاران، نقش بر زمین شدند. دست‌ها شمشیر یافته بود و سه تیغ جان‌شکار، رشته‌ها و قفل‌های پسین را شکست تا پرندگان بال و پر بسته، در هوای خنک کوفه تنفس کنند و دیدار عاشقانه‌ی مولای خویش را آماده شوند.
سالم همان شب به خانه بازگشت. همسرش همه‌ی شوق و وجد خویش را به پای همسری ریخت که همسفر یاران رها، عزم رفتن داشت.
گلبرگ گونه‌ی کودکان خفته را نسیم نفس پرنده‌ی رها نوازش کرد. اشک بدرقه‌ی راه مسافر شد و سالم زخمی امّا شکفته و رها، مسافر دشت و بیابان شد.
- خدایا، تو آزادکننده‌ی اسیرانی، مرهم زخم دل‌شکستگانی و ساحل امن طوفان‌زدگان و کشتی‌نشستگان. مرا به سفینه‌ی نجات امّت برسان و در این شب تار، به دیدار مصباح هدایتم موفّق گردان.
روز اوّل محرّم، قافله‌ی حسین تا کربلا فاصله‌ای نداشت. چند سالک عاشق نیز، هریک در تشنه‌کامی وصل حسین، فراز و نشیب راه را طی می‌کردند. مأموران و شُرطه‌ها همه‌سو در کمین بودند امّا شوق، همه‌ی خطرگاه‌ها را بی‌هیچ هراس طی می‌کند و تا حلاوت وصل را نچشد قرار و آرام نمی‌شناسد.
هنوز چند ساعتی از ورود امام به کربلا نگذشته بود که سالم به ارض موعود رسید. سالم سوارکار شجاعی بود که ردپایی از چند نبرد پیروز را در ذهن اهل کوفه، باقی گذاشته بود. بسیاری از دوستانش را دید که پیش از او در راه، به محبوب و مراد خویش پیوسته بودند. قاسط و مقسط و کردوس از آن جمله بودند.
روزهای دیگر چند یار و همرزم دیگر به کربلا پیوستند و سالم در مجموعه‌ای همه خالص با جان‌های عاشق و خاطر مجموع، هر روز شیفته‌تر و شوریده‌تر لحظه‌ی شهادت را آماده‌تر و مهیّاتر می‌شد.
شب عاشورا در زلال زمزمه‌ها، در پرنیان اشک و قعود و قیام عاشقانه گذشت و شبح به میهمانی نگاه مشتاقان آمد.
سالم فرزند عمرو بن عبدالله بن ثابت بن نعمان از نسل امیّه بن امرؤ القیس بن ثعلبه اینک از نسل عاشوراییان بود و فرزند شرف و شهادت و حماسه و شمشیر.
صبحگاهان پس از خطبه‌ی مهیّج و شورآفرین اباعبدالله، سالم لباس رزم را بر اندام راست کرد. کمر استوارتر از همیشه بسته شد. سالم بر اسب نشست. آن‌سو هزاران کمان و تیغ و نیزه آماده بود.
سالم، شیعه‌ی شجاع سپاه حسین، نگاهی به سپاه انبوه دشمن انداخت. جز انگاره‌ی انبوه خاشاک، تصویر و تصوّری در خویش نیافت. عمرسعد پیش‌تر از سپاه، کمان بر دوش حرکت می‌کرد. ناگهان صدای وقیح او در همه‌سو پیچید که: این منم که نخستین تیر را یه سمت حسین و یارانش نشانه می‌گیرم. فردا در پیشگاه امیر عبیدالله شهادت دهید.
تیرها از همه‌سو پرواز کنان پیش می‌تاختند. به اشارت امام یاران به دفاع پرداختند. غبار بود و پرواز تیر و شیهه و نعره‌ی سواران. سالم بن عمرو، سرودخوان و بی‌پروا، از جنگل تیرها می‌گذشت و به سپاه دشمن می‌تاخت و هربار زخم تیری بر سینه و گلوگاه و دست‌ها، دهان می‌گشود.
سالم تیرها را از بدن بیرون می‌کشید و می‌خواند:
تن را در دفاع از دین ارجی نیست. هزار تیر به تن می‌خرم تا از حریم دین و فرزند پیامبر دفاع کنم. رستگاری، در یاری و جان‌فشانی است.
تیرباران پایان یافته بود و سالم، با تنی همه زخم و جانی پروازگر، از مجلس خاک به فراخنای لایتناهی وصل پیوسته بود.
سلام بر او که سلام ستودنی امام موعود، سرود جاودانه‌ی منزلت و جایگاه رفیع اوست:
السّلامُ علی سالم مولی ابن مدینه الکلبی.

منبع: آینه‌داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری، ج

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس